گر چشم من از صورت تو دور نباشد


دور از تو دلم خسته و رنجور نباشد

مهجور شوم از تو و جز آه سحرگاه


سوزنده کسی بر من مهجور نباشد

آن دیده چه آید که به روی تو نیاید؟


آن چشم چه بیند که در او نور نباشد؟

صد رنگ برانگیخت ز خون دل خسرو


نقش تو که در خامه شاپور نباشد